روزی یک مرد ثروتمند، پسر کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: بله پدر!

و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حويلى یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حويلى خودچراغ هاى تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حويلى ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست!

با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند شده بود. پسرك اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!

 نورمحمد "نوری"